اهورا خان مااهورا خان ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
آریا خان ماآریا خان ما، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
شاهانشاهان، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دردونه های من

دردونه داره بزرگ میشه

پسرم داره بزرگ میشه سلام عزیز دل مامان و بابا امروز تو 5 ماهو 14 روزت شده.روز به روز بزرگتر میشی و شیرین تر.یه مدتیه میتونی دمرو بشی و خودتو به سمت جلو بکشی؛اولش خیلی ذوق و شوق داری اما یکم که میگذره خسته میشی و حسابی جیغ میکشی و دادبیداد میکنی چندروزیه یکم نق نق میکنی و بهونه گیری میکنی خیلی هم از صدای خودت خوشت میاد و مدام جیغ میکشی... پسر دردونه من تو لحظه لحظه های زندگیه مارو پرامید و شادی کردی؛الان فکر میکنم اونموقع که هنوز خدا تورو بهمون نداده بود چطوری روزهارو میگذروندیم؟چقدر کسل کننده بود!!! اهورای من تو بهترین و زیباترین هدیه از طرف خدا برای ما هستی فندق من سعی میکنیم همیشه بهترین چیزا رو واست ف...
31 ارديبهشت 1391

اولین غذای دردونه

پسرگلم امروز تو اولین غذاتو خوردی خیلی خوشحال بودیم.نباید بیشتراز یه قاشق میخوردی اما وقتی یه قاشقت تموم شد بازم میخواستی.بهت چسبیده بود منم چندتا عکس ازت گرفتم که انشالا بعدا خودت ببینی و لذت ببری اهورای مامان فرنی میخوره.الهی قربونش برم!!! به به چه خوشمزس نوووش جونت قند عسل قربونت برم که بازم میخوای     ...
30 ارديبهشت 1391

خیلی شیطون شدی پسرم

خیلی شیطون شدی پسرم امروز مامان بزرگ(مامان بابایی) از مشهد اومد رفته بودیم خونشون واست یه بلیز شورت خیلی خوشگل آورده!یه کوچولو بهت بزرگه اما چندروز دیگه اندازت میشه ای جونم پسر من یه چندروزیه خیلی شیطون شدی همش میخوای بری ددر بابایی میبرتت بیرون اما تا میرسی خونه باز غُر میزنی و گریه میکنی،توی خونه همش داد میزنی و به خودت فشار میاری شیر هم که درست و حسابی نمیخوری نمیدونم چرا؟!!! پسر قوی من همه میگفتن واکسن که بزنی چندروز تب میکنی چون پسمل همسایه که واکسن شش ماهگیشو زده بود حدود ده روز تب کرده بود ولی به شکر خدا تو تب نکردی و زودی سرحال شدی قربونت برم الان هم طی اذیتها و شیطونی کردنهای بسیار لالا کردی ...
30 ارديبهشت 1391

بالاخره واکسن 6 ماهگی

بالاخره واکسن 6 ماهگی عزیز دلم امروز رفتیم واکسن 6 ماهگیتو زدیم، چندروزی بود که بدجوری فکر منو باباییتو درگیر خودش کرده بود. خیلی میترسیدیم که نکنه خدایی نکرده تب شدید یا تشنج بکنی آخه همه از واکسن 6 ماهگی بد تعریف میکردن و حسابی مارو ترسونده بودن.ولی خداروشکر خیلی هم سخت نبود امروز ساعت یازده و نیم بود که رفتیم بهداشتو بعداز وزن کردنتو اندازه گرفتن قد و دور سرت با کلی ترس و دلهره خوابوندمت روی تخت که خانومه بیادو واکسنتو بزنه!!! الهی بمیرم داشتی واسه خودت بازی میکردی که یهو یه سوزن بد رفت توی پات وجیغت رفت هوا خلاصه یکم آروم شدی اما باز اون یکی پات!!!! دیگه نزدیک بود مامان هم گریش بگیره ف...
30 ارديبهشت 1391

دردونه و شلوار کردی!!!

قربونت برم خیلی خوشتیپی! تازه ی تازه به دنیا اومده بودی که خاله اکی این شلوارو واست خرید. اولش خیلی بهت بزرگ بود اما الان اندازت شده دفعه اول که پوشیدیش انقد خندیدیم که دل درد گرفتیم بیش از اندازه بامزه شده بودی الانم هرکی میبینتت میخنده راستشو بخوای شلوار کردی به این کوچولویی ندیده بودم الهی دورت بگردم که همه چی بهت میاد قند عسل من دردونه و شلوار کردی!!! چقده خوشتیپم!!! اهورا و تدی هواس پسملم به باباشه بیچاره تدی این پای خودمه؟؟؟ میخوولمت پسری طلا فرشته من توی روروئک ...
30 ارديبهشت 1391

عکسای پسمل

این م چندتا عکس از کوچولویی تا الان اهورا کوچولو قربونت برم من فرشته کوچولو نفس مامان و بابایی قربون دستو پات برم خدایا شکرت چقدتو شیرینی اهورای مامان بابا دوست داریم امید زندگی ...
30 ارديبهشت 1391

عزیزم ختنه شدنت مبارک

عزیزم ختنه شدن ت مبارک اهورای من چندوقتی بود خیلی ذهنم درگیر ختنه کردنت شده بود،خیلی میترسیدم چون میدونستم درد زیادی رو باید تحمل کنی!دودل بودم هرکس یه چیزی میگفت یکی میگفت بزار دو سه سالش بشه یکی دیگه میگفت تا کوچولوئه ختنش کنید و ........ آخر دلمو زدم به دریا و 3 ماهت که شد با عمو اصغر و خانمش  بردیمت واسه ختنه اونجا که رسیدیم پشیمون شدم اما دیگه راه چاره نداشتم بابا حسن هم که بلاتکلیف مونده بود چیکار کنه نی نی های دیگه هم بودن و بیشتر احساس آرامش کردم یهو اسمتو صدا کردن،دلم ریخت خیلی  معصوم خوابیده بودی دادمت بغل خاله نجمه(خانم عمو اصغر) بعد با بابایی رفتیم بیرون خیلی حالم بد بود ده دقیقه بعد برگشتیم داش...
30 ارديبهشت 1391

برگشتن به خونه

  برگشتن به خونه بابایی و عمواصغر (دوست بابایی)جلوی بیمارستان منتظر ما بودن.خاله اکی عکستو به بابا نشون داده بود ولی باور نمیکرد این عکس پسر کوچولوش باشه.بعداز انجام دادن کارای بیمارستان اومدیم بیرون یه واکسن کوچولو هم بهت زدن که یه گریه ی آروم کردی مامانی هم باهات گریه میکرد چون طاقت گریتو نداشتم بابا حسن با دوتا دسته گل منتظرمون بود،یکی واسه تو یکی هم واسه من سوار ماشین شدیم به طرف خونه بعدش خاله زنگ زد که سر راه بریم دنبالش.رفته بود واست یه عروسک خیلی خیلی ناز خریده بود،عروسکه دوبرابر هیکل تو بود.عسل مامانی یخورده ریزه میزه بودی رسیدیم خونه اسپندو قربونی و شیرینی عزیزکم تو توی بغل بابا ب...
30 ارديبهشت 1391

بهترین خبر

بهترین خبر پسرم عید 89 بود که فهمیدیم خدا تورو بهمون داده.خیلی منتظرت بودیم بعداز چندماه دکتر رفتن و خون دل خوردن متوجه شدم خدا یه فرشته کوچولو تو دلم گذاشته. با بابایی تو حیاط نشسته بودیمو لحظه شماری میکردیم آزمایشم مثبت باشه خیلی نگران بودم که نکنه بازم منفی بشه چون هربار تست میزدیم منفی میشدو دل مامانی میشکست.بعداز ده دقیقه با ترس و لرز به بیبی چک نگاه کردم! باورم نمیشد دوتا خطش هم قرمز شده بود.وای خدا باورمون نمیشد از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم پریدم بابایی رو بغل کردم بابایی هم از ذوقش قاطی کرده بود و فقط میخندید عید واسمون قشنگتر شد دوست داشتیم به هرکی میرسیم بگیم که یه نی نی کوچولو داریم اول به خالت گفتیم ا...
30 ارديبهشت 1391
1